دعا کردم و آرزو کردم غریب و تنها باشم در سفر جنوب چرا که "گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است. وگرنه همه اجرها در گمنامی است." (شهید سید مرتضی آوینی). تا کمتر آسیب ببینم. تا کمتر "منی" باشد و کمتر "ریایی". همه اش او باشد ادعایی بیش نیست اما، بیشتر او باشد و رضایش.
رفتم غریب! تنها! غریب تر از آنی که فکرش را می کردم.
غربت را که می دانی یعنی چه؟! تنهایی، فحش، تحقیر و .... . سفره غربت پر است از این چیزها. کافیست شیطان فرصت پیدا کند که جسارتاً خرسواری کند و خرش تو باشی، شاید هم تو سوارِ او و خرت او باشد! چه حالی می برد شیطان. می دانید که شیاطین در مناطق عملیاتی جنوب چفیه به گردن دارند و از قضا بسیجی هم باشند و همرنگ جماعت. آن وقت است که این غربت به جای عزت، شرف، رحمت می شود ذلت، حقارت و ...
تنها رفتم، تنهاتر برگشتم. نمی دانم خسران کردم، نمی دانم به شیطان خر سواری دادم یا نه .... اما ...
آمدم بعد این همه مدت بگویم شهدا طلبیدن، آن هم غریب.........
---------------------------------------------------
تب کردم، تب و لرز کردم این روزها.
این روزها بدجور تب کردم. تب که کردم حس کردم خبریه، حس کردم تبِ جنوبِ، تب مناطق عملیاتی جنوب.
تبِ دوکوهه... ، تب دهلاویه ....، تب طلائیه.
تب قبل از نشکفتن بغض رمل های فکه و مات و مبهوتیِ شلمچه...
اما اشتباهه، اشتباه... !
این تب دنیاست. تب عفونتِ گناهه....
کسی که عفونت گناه سرتاپاشو گرفته، طلائیه راه نمیدن....
باید امسال تو همین شهر، با عفونت گناهام و آلودگی شهر بسازم...
رفتنی در کار نیست...
میخوام عاشق بشم اما، تب دنیا نمیذاره
سرِ راهِ بهشتِ من، درخت سیب میکاره
---------------------------------------------------
وبلاگیون عزیز و گرامی خاطرتان هست، اردوی "از بلاگ تا پلاک (1) " را؟؟!
همان که همه چیزش هماهنگ بود از اسکان و غذا گرفته تا آن رزم شب کذایی اش در پادگان دوکوهه و ....هماهنگی بیداد کرده بود به برکت حضور برخی هماهنگ کنندگان!
جالب است من هربار با جماعت هنرمند قصد اردو کردم، همه چی هماهنگ بود! البته باید حق داد، تجربه اول دینی بلاگیون (دفترتوسعه ای ها) و ادعای حقوق بشریِ چندنفر از حضرات، مقدمات این همه هماهنگی را فراهم آورده بود.
خداراشاکرم! سال های بعد توفیق نداشتم با بلاگیون هم اردویی شوم.
روایتی دارم از نا معصوم(ع) که می فرماید: وقتی خدا بخواهد بنده ای از بندگانش را به شدت متنبه کند او را چند صباحی با جماعتی هنرمند(از هرنوعش!) همراه می کند تا قدر عافیت بداند و شاکر شود!!!
بگذریم چرا که هرچه نوشته آید، جدی نشاید!
دل وقتی بهانه جنوب می گیرد، همه چیز را وسط می کشد و زمین و آسمان را بهم می بافد تا بلکم با خاطراتی از اردوی جنوب آرام کند خودش را. هرچند خاطرات شیرین نباشد. ولی الان که دل بهانه گرفته، آن خاطرات ناشیرین هم به مزاجت شیرین می آید، تا فقط بوی جنوب را به وجود زکام گرفته ات برساند. خوب یا بدش فرقی نمی کند.
اردویی که خاطراتش را مسئولین و زائرین رقم میزنند که شاد باشد یا تلخ (جدای ازینکه هرچه خدا خواست همان می شود...). وظیفه هرکس در این اردوها مشخص است. مسئولین و خادمین وظیفه تسهیل زیارت زائران شهدا را دارند و زائر هم وظیفه دارد فکر نکند به منطقه آزاد کیش می رود یا گلاب به رویتان به دبی!
مسئولین و خادمین وظیفه دارند تا حد توان شرایط را به بهترین نحو خدمت کنند آن هم با اخلاقی آراسته، زائر هم وظیفه دارد، فکر نکند که خادمین باید هر خدمتی را ارائه دهند و با اجازه نفس نامعزز اگر شد کمری خم کنند و کمکی برسانند به خادمین.
ضمن اینکه وظیفه هر کدام ربطی به دیگری ندارد که بخواهند به رخ هم بکشند و کم فروشی کنند.
خیلی بی ربط بود!!!
می بینید دل به کجاها که نمی کشاندت وقتی بهانه می گیرد هوای آسمان جنوب را.
خدایا وجودم را زکام گناه گرفته ، با توفیق بندگی ات آن را برطرف نما....
دلم بدجور بهانه ی جنوب را می گیرد این روزها که ....
---------------------------------------------------
درگیر بودم و خسته از همه جا و همه کس، از جمله خودم.
دلتنگی ام را فریاد کردم، شد اشک و بر گونه ام غلتید. مثل تمام دلتنگی های گذشته ام. اما این بار تو بودی که اجابتم کردی از سوی خدا.( قطعا شهید نمی تواند نماینده ی غیر خوبی ها باشد چون با چکیدن اولین قطره خونش، گناهانش ریخته می شود، البته اگر تا آن لحظه گناهی مانده باشد.)
سردار نورعلی شوشتری این بار تو بودی که نوای دلتنگی ام را شنیدی. شنیدی که اگر در نیابی شاید که ...
از آن لحظه های طلایی بود. دستگیری لحظه های پایانی، دستگیری لحظه های 90 !!
می دانم که می دانی چه می گویم. لحظه هایی که فکر می کنی دیگر نمی توانی، دیگر تحملت تمام شده است. آنقدر که اگر داور سوت پایان را نزند تو خودت سوت پایانت را می زنی.
آمدی. نمی گویم دیر. چرا که فرمود: "انی اعلم مالا تعلمون".
ذهنم درگیر بود و درمانده. خبر شهادتت را که شنیدم بی آنکه که بدانم کی و چگونه و بی آنکه آشنای سیره ات باشم، زمزمه کردم آنچه را که بر ذهنم نشسته بود: خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند...، رفیقان از سر نعشم گذشتند – فغان ها کردم اما بر نگشتند ....
ندیده بودمت. فقط بارها و بارها نامت را شنیده بودم . اما حالا که رفتی چهره ات را دیدم .اولین عکست را کنج چپ یک پوستر دیدم. صلابت و اقتدار عجیبی داشتی. از آن چهره ها که رعب در دل دشمن و آرامش در دل دوستان می نشاند.
حال که می بینمت پر گشودی در آسمان رضایت حق تعالی. پر گشودی و به من دور افتاده از هرچه و همه جا سر زدی. مرا درگیر خودت کردی.
سردار محمدزاده همرزمت را هم دیدم. لبخندش در کنچ راست پوستر نقش بسته بود. چه زیبا در قهقهه مستانه تان عند ربهم یرزقون شدید، تحت لوای ولایت.چه زیبا پر کشیدید و زمزمه کردید: من و دل گر فدا شدیم چه باک – غرض اندر میان سلامت اوست.
یادم کنید در پیچ و خم روزمرگی ها، در کوچه پس کوچه های سایه روشن دنیا... ، اگر رهایم کنید...
به صفای همه یاران شهیـــــــد – بی تعارف همگی نامردیــــــــد
---------------------------------------------------
روز قدس عالی بود
جای امام خـالی بود
---------------------------------------------------
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
---------------------------------------------------