سال گذشته همین روزها بود که با کاروان شهید محمود کاوه راهی جبهه های غرب شدیم به پیوست 4 دستگاه اتوبوس تحت عناوین کاوه یک / دو / سه / چهار که هر کدام خود حکایتی جدا دارد .
گفتم کاوه یاد خاطره ای افتادم که بارها در ذهنم مرور کردم و خواندم و شنیدم که حاج محمود روزی در جمع دوستان و همرزمانش هنگامی که نوبت به معرفی اش رسید با اینکه بچه ی مشهد بود با غرور و صلابت گفت : من محمود کاوه فرزند کردستان هستم . و دوستان مشهدی اش که خود را آماده کرده بودند به خاطر همشهری بودنشان با محمود قیافه بگیرند و به خود ببالند و افتخار کنند ، حسابی تو ذوقشان خورده بود و متعجب مانده بودند که چه شد !!!!!
اما باز هم نفهمیدم چرا کاوه اینچینین گفت ...!
و این شد که کاروان ما هم به نام خودش شد :: کاروان محمود کاوه :: بماند که کارها چگونه ردیف شد و 2 روز مانده به حرکت ، دو تا اتوبوس به 4 اتوبوس ارتقا ء پیدا کرد و چه گذشت و چه کردیم و چه شد و چه کردند ....
الان داشتم چند شماره ی نشریه ی دست نویس محصول این اردوی چند روزه را مرور می کردم و اینکه وقتی امکانات برای تولید نیست، برای چاپ و تکثیر نشریه به چه کارها که متوسل نشدیم !!!! (تولید مطلب در حین خوردن غذا و برگه های چرب ، پاکنویس مطلب در حین راه رفتن ، طراحی لوگو در چه وضعیت اعجاب انگیز ، و .....)
یادش به خیر ؛ زیارت 8 شهید گمنام درحاج عمران محل شهادت شهید کاوه و اون سینه زنی و دلداگی و دلتنگی به یاد کربلای حسین ع . آخرش میاد یه روزی که رو چشمام پا میزاری میبریم تا کربـــــــــــلا و نمیزاریم تو خماری
یادش به خیر ؛ گریه های بی ریای بچه ها در جبهه سردشت و آه و فغانی که حتی با در آغوش گرفتنشان تمامی نداشت ...
یادش به خیر ؛ نون و ماست و خیار به عنوان شام شب اول و نون پنیر و هندونه و خربزه به عنوان شام های بعدی اردو !!
یادش به خیر ؛ سرگردانی اتوبوس ها در جاده ی مهاباد .
یادش به خیر ؛ ختم قرآن آخر شب با نور چراغ موبایل در اوتوبوس ...
یادش به خیر ؛ مناجات حضرت امیر ع غروب جمعه در اتوبوس آن هم در ترافیک عوارضی نمی دانم کدام شهر ...
یادش به خیر ؛ شیطنت های با مزه و لج درآر بعضی بچه ها ..
یادش به خیر ؛ مسابقه ی پیامکی که هیچ وقت برنده نداشت !!!
یادش به خیر ؛ گریه های بی حد حاجی چمیگو که از ابتدا موسیقی متن اردو بود ....
یادش به خیر ؛ بد خلقی های مسئول کاروان و جر و بحث هایی که بر اثر بی هماهنگی ها پیش می آمد .
یادش به خیر .......
فقط می توانم بگویم خدا شـــــکـــــــــــــــــــــــــرت ...
آن زمان که تو خواستی مرا بردی تا غربت جبهه های آن جا را درک کنم و اکنون نیز تو خواستی و من در مشهدم و کنار خانواده ..
خدایا شکر ...
شاکرم حضرت دلدار صدا کرده مرا
شاکرم بهر خودش یار جدا کرده مرا
از کجا لطف خدا شامل حالم شده است
گوئیا یار سفــــــــــر کرده دعا کرده مرا
من کجا محفل ذکر سحر دلشدگان !
آشنای حرم عشق خدا کرده مرا ....
چه کردم که پارسال رفتم ...؟
چه کردم که امسال نرفتم ...؟
---------------------------------------------------
خبر آمد سفری در راه است ! یا بهتر بگم اردوی تخصصی وبلاگ نویسان مهدوی در راه است !!
وقتی خبرش را شنیدم و بنر تبلیغاتی اش را در کنج وبلاگ خاک گرفته ام دیدم ، کمی غصه ام شد و چه بسا حتی بیشتر !!
شرایطی که ذکر شده بود ، جدی تر از آن بود که بخواهم فکر کنم من هم در این جمع جای خواهم گرفت.
یک روز مانده به پایان مهلت ثبت نام ، گفتم تیر توی تاریکی ، خدا را چه دیدی شاید من هم ...، درست است که وبلاگ من خاک خورده است و بوی مهدی ازش به مشام نمیرسه اما ، شاید سهل انگاری و گیج گشتگی دوستان دفتر توسعه این توفیق را رفیق راهم کند.
ناگفته نماند یک شریک جرم هم یافتم و با هم فرم ثبت نام پر کریدم . درست حدس زدم گاهی جدی نگرفتن اعلامیه ها و بیانیه ها از سوی صاحبانش ( دفتر توسعه ای ها !! چه بسا !! ) که بیشتر جنبه ی تشریفاتی دارد موجبات توفیق برخی دیگر را فراهم می کند که حداقل برای ما دو تا بد نبود و نشد .
مخلص قصه اینکه طبق شرایط اعلام شده به ما هم زنگیده شد ، آن هم توسط سر کرده ی فرقه ی احسانیه !! ( دستاوردهای اخلاقی پس از اردو !!)
با کلی فیلم و سریال حدودا با 22 ساعت تاخیر به بنیاد فرهنگی یاوران حضرت مهدی عج در فاصله ی 10 دقیقه ای مسجد مقدس جمکران رسیدیم که به اقرار مسئولین امر الحق و الانصاف مکان شیک و با کلاسی بود .
همان ابتدای امر با خوش آمد گویی یکی از بی سیم به دستان کت و شلوار پوش به سالن اجتماعات رهنمون گشتیم . طوری که اگر تا آخر اردو همین بی سیم به دستان با چراغ های گردون و آژیر نبودند دیگر حتی یکبارهم به سالن اجتماعات نمی رسیدیم و چه حتی به نماز خانه ، سالن غذا خوری و حتی محل استراحت آن هم به دلیل دالان های بی سر و ته اردوگاه یا همان بنیاد که معلوم نشد بالاخره گرد بود یا چهار گوش !!
وارد سالن اجتماعات که شدیم هوای خنک و مطبوعش تشویقت می کرد که هرچه سریعتر روی یکی از صندلی ها بنشینی به ویژه اینکه چندین ساعت در قطار باشی و بعد هم تو ظل آفتاب خودت رو برسونی اردوگاه !
که خب هنوز ننشسته بودیم که خواهری بی سیم به دست با مقنعه ای خال خالی سفید با زمینه ی مشکی با فرم تعهد( قول بدیم شیطونی نکنیم و اردوگاه رو آتیش ندیم!!) به استقبالمان آمد و از این حرفا و پس از آن هم با زبان خوش مبلغ ناچیز ( 10 هزار تومن !!) را تقدیم کردیم .
بعد از این ضربه ی اقتصادی ترجیح دادیم چند دقیقه باقی مانده از کلاس های صبح را ندیده و نشنیده بگیریم و به محل استراحت برویم شاید که جراحت وارده کمی التیام یابد .
من که مثل گربه های گیج گول خودم را پرت کردم روی تخت ، ولی با کمی هوشیاری دریافتم که یک وبلاگ نویس با شخصیت هیچ وقت اینجوری خودش را روی تخت ولو نمی کند و خیلی سریع خودم را جمع و جور کردم و رفتم برای نماز ظهر و عصر وضو بگیرم .
عرض کرده بودم گاهی غفلت برخی موجبات توفیق برخی دیگر را فراهم می کند و من و رفیقم به ذهنمان هم خطور نمیکرد که نماز ظهر و عصر را در جوار مسجد مقدس جمکران باشیم .
الان ما دو تا وبلاگ نویسانی بودیم که در جمع حاضرین در اردوی تخصصی وبلاگ نویسان مهدوی عج با عنوان (( نگین زمان )) بودیم.
و می شود به عهدی که روز آخر با خود ، خدا و آقا امام زمان عج بستم ، من هم وبلاگ نویس مهدوی باشم ، آیا ؟؟؟!!!
پی نوشت :
1. غفلت و سهل انگاری برخی : دعوت از وبلاگ نویسان آن هم به صورت درهم و از یک کنار فقط به شرط حضور ! یعنی هرکس که خودش را رسانده بود می توانست مخاطب این اردو باشد.
2. فرقه ی احسانیه : فرقه ای که یک شبه شکل گرفت توسط عناصر ...
زین پس این فرقه را به سرکردگی جناب احسان بخش بشناسید!
3. 10 هزار تومن ناچیز هم همان عرض ارادت به مسئولین و جدی گرفتن اردو بود به تعبیری !! که وقتی یکی از بلاگرهای شهرستانی به این مبلغ ان قلت وارد کرد با موضع گیری دفتر توسعه ای های گران سنگ مواجه گشتید .
که اگر کمی منصفانه بنگریم این اردوها که اغلب در قم و تهران برگزار می شود شاید برای پایتخت نشینان و قمی ها هزینه ی چندانی نداشته باشد اما برای شهرستانی ها ...
در هر حال می ارزید که 100 هزار تومن از جیب مبارک هزینه کنم برای حضور در این اردو !!!
4. و این قصه سر دراز دارد ...
---------------------------------------------------
اینترنت از دیدگاه مقام معظم رهبری:
آنها (دشمنان) غافلند از اینکه این ابزارها می توانند مورد استفاده ما هم قرار بگیرد. یعنی وقتی اینترنت بوجود آمد، یک ابزار اختصاصی نبود، ما هم می توانیم از آن استفاده بکنیم، یعنی یک راه دو طرفه است. اگر دشمن می تواند از علوم ارتباطات و از پیشرفتها و تازه های علمی این رشته استفاده کند، ما هم می توانیم استفاده کنیم. ماهم باید دنبالش برویم تا استفاده کنیم. چه مانعی دارد؟ از همان شیوه هایی که ضلالت منتشر می کنند، می شود ما استفاده کنیم و هدایت را منتشر کنیم. استعداد ما در استفاده از ابزار ها، استعداد بالایی است ... باید از این گونه ابزار ها استفاده کرد تا هر چه ممکن است دایره اثر گذاری خود را وسیعتر کنیم.
مجله فکه - شماره 29 - خرداد 1381
وظایف حوزه های علمیه
«امروز وظایف حوزه هاى علمیه با گذشته تفاوتهاى زیادى کرده است. حوزههاى علمیه فقط براى اقامه جماعت نیست. منبر رفتن به صورت سنّتى هم اگر محتواى عالى و پر مغزى داشته باشد، کافى نیست. امروز ببینید وسایل تبلیغ در دنیا چقدر متنوع شده؛ این طرف دنیا یک نفر جوان پاى یک دستگاه کوچک مى نشیند و افکار، تصورات، تخیلات، پیشنهادهاى فکرى و پیشنهادهاى عملى را از سوى هر کسى - بلکه هر نا کسى - از آن طرف دنیا دریافت مىکند . امروز اینترنت و ماهواره و وسایل ارتباطى بسیار متنوع وجود دارد و حرف، آسان به همه جاى دنیا مى رسد. میدان افکار مردم و مؤمنین، عرصه کارزار تفکرات گوناگون است . امروز ما در یک میدان جنگ و کارزار حقیقى فکرى قرار داریم . این کارزار فکرى به هیچ وجه به زیان ما نیست؛ به سود ماست. اگر وارد این میدان بشویم و آنچه را که نیاز ماست - از مهمات تفکر اسلامى و انبارهاى معارف الهى و اسلامى - بیرون بکشیم و صرف کنیم، قطعاً بُرد با ماست؛ لیکن مسأله این است که ما باید این کار را بکنیم».
سخنان مقام معظّم رهبرى - مدّ ظلّه العالى - در جمع طلاّب کرمان (11 / 2 / 1384)
---------------------------------------------------
از صبح کلافه بودم و گرفته ؛ اما بارون نگرفت . عصر تو راه برگشت درست زمانی که میخواستم سوار تاکسی بشم قطره های درشت بارون روی صورتم غلط خورد ...
در تاکسی رو بستم و از سوار شدن منصرف شدم . همونجا بی حرکت ایستادم زیر بارون و راننده ی تاکسی که گیر داده بود خانوم سوار شید زیر بارون خیس میشید !!! و من انگار نمی شنیدم مثل میت (از ان جهت میت که موجود زنده تاثیر گذاریشه و عکس العملش ولی من هیچ عکس العملی نداشتم ) مات و مبهوت مونده بودم و زل زده بودم به آسمون . بعد ده دقیقه راهم و رو کشیدم و رفتم شاید که این سرگشتگی و حیرت و گرفتگیم با قدم زدن زیر بارون برطرف شه . آخه معتقد بودم بارون خاصیتش اینه که چون رحمت ویژه ی الهی است حتما حال من رو هم عوض می کنه .
همین جور پیاده رفتم تا رسیدم سر کوچه مون . داشتم می پیچیدم تو کوچه که یه صدایی از پشت توجهم رو جلب کرد .
_خانوم میشه ما رو از خیابون رد کنید ؟
برگشتم دیدم دو تا دختر و پسر کوچولو بودند که 4 ساله و 6 ساله میزد سنشون . گردنشون رو کج کردن و دوباره گفتن ، میشه ما رو از خیابون رد کنید خانوم ؟
قیافه معصومشون خیلی به دلم نشست ، یه لبخند رضایتی زدم و شکر خدا گفتم . دستاشون رو دادن به هم و کوچیکتره دستش رو گذاشت تو دست من و از خیابون رد شدیم . خداحافظی کردند و خنده کنان رفتند .
یه حس قشنگی داشتم ، شاید حسی که پطرس داشت وقتی انگشتش رو گذاشت رو سوراخ سد !!!
یه حس پطرسی !!!
خیلی خوشحال بودم دیگه گرفتگی قبل رو نداشتم ، یه نشاط ویژه ای تو وجودم پیدا شد .
خدا رو شکر کردم . این اثر همون بارون رحمت بود ....
---------------------------------------------------
اگر توفیق بده وآقا بطلبن قراره 3 روز کنار آقا فکر کنم ...
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
هر که این کار ندانست در انکار بماند
یعنی میشه منم محرم حرم بشم و تو حرم بمونم ، تو بغل امام رضا ع ...؟
وقتی تو مسجد گوهرشادی انگار تو بغل آقایی ...
خدا میخوام محرم بشم تا همیشه ؛ کمک کن...
یا غیاث المستغیثین...
دعام کنید .
یا علی
---------------------------------------------------
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
---------------------------------------------------