آینه از روی طاقچه افتاد و شکست. تکه تکه شد. نزدیک آمد نشست و تکه ی کوچکی از آینه ی شکسته را داد دستم. متعجب نگاهش کردم.
گفت: خودت را در آن ببین. سعی کردم. به سختی توانستم بخش کوچکی از چشم و بینی ام را ببینم.
رو به من کرد و پرسید: خودت را دیدی؟!
جواب دادم: نه خیلی کوچک است، نمی شود.
انگار منتظر همین جواب باشد، ....پرسید: مشکل از بزرگی توست که نمی توانی خودت را در آینه ببینی یا کوچکی آینه؟
جواب دادم: آینه!
گفت: آینه دلت را بزرگ کن تا بتوانی خدا را در آن ببینی.
پی نوشت: این تصویرسازی ساده هم از خودمه با اجازه!
تابستان که می شود، عده ای گرما را بهانه بی حجابی در جامعه می کنند که فلان است و بهمان. اما دقیقاً همین عده در زمستان هم حجاب علیه السلامی ندارند.
محتاج نگاه
بگذارید اینگونه نگاه کنیم گرمای تابستان است. عده ای از سر دلسوزی نگران تو هستند که تو با این چادر سیاهت در این گرما از حال بروی و عده ای دیگر هم اینگونه در سر می پرورانند که این طفلی را نگاه کن. در این گرما چه فلاکتی می کشد با این چارقد! و چه بسا نگاه این عده هم از سر دلسوزی باشد ولی از نوع تحقیر و تمسخر. انگار که یکی چوب برداشته و ایستاده بالای سرم که چادر سرم کنم.
خب گروه اول، دلسوزی شان قابل احترام است اما بادی بگویم حجاب داشتن آن هم چادر در ظاهر شاید مشکل به نظر بیآید و چند درجه گرما را بیشتر از حد حس کنی و حتی بروی تا جایی که از حال بروی ولی جای نگرانی نیست.
گر نگهدار من آنست که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
و امّا دسته دوم باید به این گروه عرض کرد؛ آهای بعضی ها! چطور شما در سرما و گرما از خواب و خوراکتان می زنید تا به آرایش و بزکتان برسید تا وقتی در کوچه و خیابان ظاهر می شوید هرچه بیشتر جلب نظر کنید و نگاه های بیشتری را به سوی خود بکشانید؟؟!؟
(توجه کرده اید چقدر از خودگذشتگی دارید شماها!!؟ ) البته جای تحسین دارد سختی را به جان بخری تا نگاهی را جلب کنی. اما کدام نگاه ؟!؟
من نیز محتاج نگاهم! تابستان باشد و گرم باشد و چادر به سر کنی و دلبری کنی از خدایت. دلم ضعف می رود برای نگاهش.
تاج بندگی
این را هم بگویم که معتقدم حجاب جزئی از وجود یک زن است و چیزی جدای از او نیست که احساس سختی کند. مثل این است که مثلاً بگوئیم سختم است این دو دستم را با خودم ببرم و بیاورم با این زبان روزه!
چادر و حجاب من نیز جزئی از وجود من است و همه چیزش را به جان میخرم تا نگاهی را بر سرم احساس کنم و دلبری کنم از اهل آسمان و خدا مباهات کند به فرشتگانش که ببینید بنده ام را در اوج جوانی و زیبایی پسندی و جلوه گری که خلق و خوی سن اوست پا می گذارد روی خواسته ی دلش و خواست و طاعت مرا مقدم می دارد. اعتراف می کنم که تاج بندگی خدا را بر سر دارم وقتی:
تابستان باشد و گرمای خرما پزان باشد و روزه باشی و لب هایت خشک شود و گلویت خشک تر....
پی نوشت: لبیک به دعوت موج وبلاگی "صبر ریحانه ها"
به پیوست لبیک دعوت می کنم از مدیران محترم وبلاگ های ریگستان، طلبه های ونوسی، یادداشت های یک طلبه، نوای دل، دریای دل، راحیل، صفحات خط خطی، وائل، کاتب باشی، خط قرمزها، عکاس مسلمان، پری برای پریدن، کناد، سنگر انفرادی، یه روزی یه کسی، یه جایی و فقهی و حقوقی، شهیدان خوش قلب طوسی که به این موج بپیوندند.