یکی از حاضرین در سفره شام مراسم ایام فاطمیه امسال بیت رهبری نقل کرده است که سخنران آن شب مراسم، بعد از سخنرانی در حسینیه امام خمینی (ره) به هنگام صرف شام در محضر مقام معظم رهبری به ایشان عرضه داشته است: «برخی گله میکنند که چرا حضرتعالی با این کسالت جسمی، این قدر برای مراسم وقت میگذارید و از اول تا آخر مجلس فاطمیه و روضه را مینشینید.» معظمله نیز در جواب فرمودهاند: «آنها نمی دانند؛ من رزق سال کشور را در شبهای فاطمیه میگیرم.»
پی نوشت: نمی دانم چه رمزی و پیوندی است میان فاطمیه و این خاکها... چقدر دلتنگم برای این خاکها ... برای آن لحظه ای که این عکس را ثبت کردم، برای فاطمیه هایی که گذشت و در غفلت به سر کردم...
نوروز 92 همچین روزهایی مدینه بودیم... میان بقیع و حرم پیغمبر (ص) و خانه حضرت زهرا(س) ....
حضرت مادر؛ پارسال برای اینکه کمی نزدیک تر شویم به پشت درب خانه تان، چقدر دویدیم و چقدر گریه کردیم و چقدر .... حالا اما کنج اتاق نشسته ام و حسرت ثانیه ثانیه اش را می خورم....
---------------------------------------------------
چادری که مرا در مقابل تیر نگاه شیطان حفظ می کند،
خورشید را هم شرمنده می کند.
پی نوشت: http://reyhaaneha.ir/
---------------------------------------------------
مگر می شود بعد از این همه وقت و با این حرارت نَرم نَشُد؟؟!
لپه ها را می گویم!
طی این چندماه زندگی مشترک و خانه داری این شاید بار دوم یا سوم باشد که خورشت قیمه درست کرده ام. دو بارش در همین ماه رمضان بوده. ولی هربار پشیمان تر از بار قبل می شوم که چرا اصلا من
غذا قیمه درست کردم که اینجوری شود.
دفعه ی اول شاید چیزی حدود 10 یا 12 ساعت قابلمه روی اجاق گاز بود ولی باز موقع خوردن لپه ها سفت بودند. نمی دانم اشکال در آشپزی من است یا لپه ها!
دفعه ی دیگرش هم همین شب قدری بود که گذشت. این بار خورشت را از عصر بار گذاشتم که موقع برگشتن از مراسم احیاء غذا آماده باشد. ولی با اینکه تا سحر خورشت در حال جوشیدن بر روی گاز بود،
لپه ها حتی کوچکترین زحمتی به خود نداده بودند که کمی نرم شوند و همین شد روضه ی مکشوف ما!
فکر نپختن لپه ها بعد از این همه ساعت و با آن حرارت، کشیده شد به به قیاس دل با لپه، البته قیاس به جهت شرایط مشابه!
به دلم نگاهی کردم و با خودم گفتم 19 روز از ماه رمضان گذشت، یعنی می شود نَرم نشده باشد!؟
لپه ها را نمی گویم بابا، دل را می گویم!
یعنی می شود این دل 19 روز در معرض رحمت های ویژه خداوند در این ماه قرار گرفته باشد و نَرم نشده باشد؟!
یعنی می شود 19 روز سر سفره ی خاص خدا نشته باشی و شیطان هم در غل و زنجیر باشد و اولین شب قدر بیاید، باز هم این دل نَرم نشده باشد؟ پخته نشده باشد؟!
این دل شاید دیرپز باشد ولی آتش محبت خدا سوازننده تر است. آتش محبت خدا سوزاننده تر از آنست که اجازه دهد در "جهنم سوزان دنیای مادی" * بسوزد.
خدایا اگر قرار است بسوزانی این دل را، بسوزان! اما در آتش عشق و محبت و رحمت خودت نه در آتش قهر و عذابت.....
« سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث الغوث ..... خلّصنا من النّار یا رب.........»
پی نوشت: * "ماه رمضان در هر سال،قطعه ای از بهشت است که خدا در جهنم سوزان دنیای مادی ما،آن را وارد می کند و به ما فرصت می دهد که خودمان را بر سر این سفره الهی در این ماه وارد بهشت کنیم.بعضی همان سی روز را وارد بهشت می شوند.بعضی به برکت آن سی روز همه سال را و بعضی همه عمر را"
( مقام معظم رهبری )
---------------------------------------------------
نمی دانم تجربه داشته اید یا نه؟ حتما داشته اید، حتما تا به حال قرارهای زیادی گذاشته اید با خود و خدایتان. قرار گذاشتید که فلان کار را برای خدا انجام دهی چه سخت و چه آسان! که خالص باشی برای پروردگارت.
همین نیت کافی است که امواج و نیروهای اهریمنی هجوم بیاورند به طرف تو، تا سرعتت را بگیرند حتی زمینت بزنند. در این زمان های حساس، این لحظه های کنکور دکترا و حتی تخصص زندگی غفلت بد دردی است به خدا! این که قرارت یادت برود با خدایت. همین لحظه هاست که اگر با توکل زانوی اُشتُرَت را نبندی با مغز میخوری زمین و مغزت پاش پاش می شود روی زمین غفلت!!
به نظر من غفلت مهمترین دستاویز شیطان است برای پیشبرد اهدافش. غفلت فرصتی است که ما در اختیار شیطان می گذاریم تا گولمان بزند، تا راه بندگی را گم کنیم، تا حتی اینکه به جای گردیدن دورِ خدا، دورِ شیطان بگردیم.
مثلا تصمیم می گیریم برای رضای خدا ( هیچ قصد دیگری واقعا در کار نیست فقط خدا!! ) یک لیوان آب بدهیم دست همسرمان. کافی است به هر دلیلی حضرت همسر کم توجهی کند و کافی تر آنکه غفلت کنیم در همان لحظه. آنجاست که می نشینیم و آسمان و ریسمان به هم می بافیم که فلان و بهمان، به زبان هم نیاوریم کافی است از ذهنمان رَد شود و از دلمان بگذرد( کریمی و بزرگی خدا جای خود البته) این یعنی فاتحه!
کریمیِ خدا هم اینجاست که که یادمان بیاید ما قرار بود این کار را برای خدا انجام دهیم و اصلا مهم نیست همسر کم توجهی کرده باشد ( حالا بعداً می شود سِرِّ این کم توجهی را دریابید! ) یادمان بیاید که با خدا معامله کردیم نه با همسر.
ثانیه ثانیه های زندگی همین است. در حال معامله ایم حال یا با خدا یا با خلق خدا. با خدا معامله کردن سختی خودش را دارد الکی که نیست خریدار متاعت خداست ( غلیظ بخوان "خدا" !!!) . شیطان از هر وسیله ای و حربه ای برای وسوسه استفاده می کند تا ما سود نکنیم، تا با خدا معامله نکنیم.
تا به حال چقدر معامله کردیم با خدا و تا آخر مردانه پای حرفمان ایستاده ایم؟ چقدر سود کردیم و چقدر زیان؟!
آهای بنی آدم، بچه شیعه خودت را دست کم نگیر. خودت را کم مفروش.
لحظه لحظه ی زندگی ات به خدا بفروش و قُمار کن هستی ات، خریدار تو خداست....
---------------------------------------------------
* اعتکاف یک سفر است. یک سفر هوایی. ساکت را بسته ای برای 3 روز پرواز از خلق و با خلق به سوی خدا. فرودگاه این سفر خانه ی خدا، مسجد است. دوبال هواپیمایش هم فکر است و ذکر.
وارد مسجد که می شوی، برای امنیت پرواز، تلفن همراهت را روی حالت پرواز قرار بده.
پی نوشت: من از آن مسافرهای متخلفم که جان خودم و دیگران را به دلیل روشن نگه داشتن تلفن همراه به خطر انداختم.
* کتابهای درسی ام را برداشته ام تا در این 3 روز درس هم بخوانم چرا که اوجب واجبات بعد از حفظ نظام البته درس خواندن است! کتاب و مدادم را بر میدارم و به آن سوی پرده که محل ویژه عبادت است می روم. از پیر و جوان سجاده هایشان پهن است و به پهنای صورت اشک می ریزند. می آیم. می نشینم. کتابم را باز می کنم. رو به قبله. دلم آرام نمی گیرد. انگار یک چیزی کم است. متحیر نگاهی به اطراف می کنم. همه رو به قبله چادر به سر ایستاده اند. می روم و چادر نماز به سر بر میگردم. می نشینم رو به قبله....
* سن و سالش به 80 میزند. صدای بلند و درشتی دارد.نماز صبح را خوانده ایم و دعای عهد دسته جمعی. صبح آخر است. دل بچه ها آرام نمی گیرد. حدیث کساء می خوانند. عده ای می روند تا بخوابند برای اعمال ام داوود خواب آلوده نباشند. اما جوان ها نشسته اند دور هم. دلشان آرام نمی گیرد. صدای هیس هیس می آید. یکی هم می گوید: "خواهرا حق الناسه! بزارید بخوابیم."
پیرزن از آن سوی پرده حضورا می آید تا شاکی شود و نصیحت کند جوان ها را. با لبخند از او پذیرایی می کنند و قربان صدقه اش می روند. چند لحظه بعد شده است سر دسته ی جوان ها. حالا عده ای دیگر هیس هیس می گویند!
پی نوشت تر: شاید به مرور تکمیل شود شاید نه!
---------------------------------------------------
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
---------------------------------------------------