گاهی دوست داری نه کسی را ببینی و نه کسی تو را ببینه باید چه کنی ؟
حتما تا به حال برایت پیش آمده و شاید هم نیامده ! اما برای من پیشامد کرده یعنی مدتی است که دوست ندارم کسی را ببینم و کسی هم مرا ببیند ( به جز چند نفری ) .
علتش شاید برای همه ملموس نباشد اما برای من یه کم ملموسه . برخلاف سایر احساسات و اتفاقاتی که برایم می افتد و علتش برایم نامعلوم است .
مدتی است وقتی پس از تلاش اندکی کار روزانه به خانه بر می گردم حس می کنم یه چیزی رو وجودم سنگینی می کنه ، اون هم خیلی زیاد جوری که تصمیم می گیرم پام رو از خونه نزارم بیرون . ولی دوباره صبح یه یا علی میگم و میرم پی کارم .
اما روش خیلی فکر کردم که چرا اینجوری میشه ! قبلا هم یه مدت اینجوری شده بودم .
احساس می کنم بعضی نگاه ها سنگین هستند و من این رو به وضوح در طول روز درک می کنم و بسیار تلاش می کنم که جاهای شلوغ نرم و یا در تیر رس اینگونه نگاه ها قرار نگیرم ولی چه می شود کرد ...؟
خودم هم سعی می کنم چشم هایم را به زیر بندازم و راه برم که اگر نگاه کسی به من می افته ، نگاه من به اون نیافته !( الان فهمیدین چی شد ؟؟!!)
ازدیدن دنیا خسته شدم چیکار کنم ؟ میشه چشم بسته راه رفت ?میشه کسی رو ندید ؟
میشه ....؟
به نظر شما چرا بعضی نگاه ها اینجوری هستند ؟
از صبح کلافه بودم و گرفته ؛ اما بارون نگرفت . عصر تو راه برگشت درست زمانی که میخواستم سوار تاکسی بشم قطره های درشت بارون روی صورتم غلط خورد ...
در تاکسی رو بستم و از سوار شدن منصرف شدم . همونجا بی حرکت ایستادم زیر بارون و راننده ی تاکسی که گیر داده بود خانوم سوار شید زیر بارون خیس میشید !!! و من انگار نمی شنیدم مثل میت (از ان جهت میت که موجود زنده تاثیر گذاریشه و عکس العملش ولی من هیچ عکس العملی نداشتم ) مات و مبهوت مونده بودم و زل زده بودم به آسمون . بعد ده دقیقه راهم و رو کشیدم و رفتم شاید که این سرگشتگی و حیرت و گرفتگیم با قدم زدن زیر بارون برطرف شه . آخه معتقد بودم بارون خاصیتش اینه که چون رحمت ویژه ی الهی است حتما حال من رو هم عوض می کنه .
همین جور پیاده رفتم تا رسیدم سر کوچه مون . داشتم می پیچیدم تو کوچه که یه صدایی از پشت توجهم رو جلب کرد .
_خانوم میشه ما رو از خیابون رد کنید ؟
برگشتم دیدم دو تا دختر و پسر کوچولو بودند که 4 ساله و 6 ساله میزد سنشون . گردنشون رو کج کردن و دوباره گفتن ، میشه ما رو از خیابون رد کنید خانوم ؟
قیافه معصومشون خیلی به دلم نشست ، یه لبخند رضایتی زدم و شکر خدا گفتم . دستاشون رو دادن به هم و کوچیکتره دستش رو گذاشت تو دست من و از خیابون رد شدیم . خداحافظی کردند و خنده کنان رفتند .
یه حس قشنگی داشتم ، شاید حسی که پطرس داشت وقتی انگشتش رو گذاشت رو سوراخ سد !!!
یه حس پطرسی !!!
خیلی خوشحال بودم دیگه گرفتگی قبل رو نداشتم ، یه نشاط ویژه ای تو وجودم پیدا شد .
خدا رو شکر کردم . این اثر همون بارون رحمت بود ....
اگر توفیق بده وآقا بطلبن قراره 3 روز کنار آقا فکر کنم ...
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
هر که این کار ندانست در انکار بماند
یعنی میشه منم محرم حرم بشم و تو حرم بمونم ، تو بغل امام رضا ع ...؟
وقتی تو مسجد گوهرشادی انگار تو بغل آقایی ...
خدا میخوام محرم بشم تا همیشه ؛ کمک کن...
یا غیاث المستغیثین...
دعام کنید .
یا علی
*اولین سحر ماه رجب بود . دوست داشتی اولین سحر را در جوار آقا علی این موسی الرضا ع باشی و نشد !
شیطان پوزخندی می زند که فلانی دیدی این همه از امام رضا ع دم میزنی ، آخرشم یه بار خواستی فلان ساعت آنجا باشی ولی ، راهت نداد ...
زمزمه ی شکایت در درونت کم کم دارد زنده می شود اما ...
به یاد این فراز از زیارت امین الله می افتی و زمزمه می کنی ... اللهم فاجعل نفسی مطمئنته بقدرک ، راضیه بقضائک ...
کمی ارام می شوی و خدا را شکر می کنی .
*غروب روز قبل نیت می کنی روز اول رجب را روزه بگیری .
هم اول رجب است .
هم جمعه است و عید .
هم جمعه است و تعطیل .( به قول مادرم کمتر جان م یدهم و دیرتر ضعف می کنم !!!)
هم دلت خواسته یعنی حال می کنی که روزه بگیری !
اما چون بلند نیت کردی ، مامان و بابا هم صدایت را می شنوند و می گویند :(( تو همین جوریش یکی باید جمعت کنه ، روزه پیشکشت نمیخواد بگیری .روزا خیلی بلنده طاقت نمی آری !!))
لبهایت آویزان می شود و به قول شاعر لب پایین زمین را فرش می کرد و ....
و حالت گرفته می شود و بلندتر می گویی : نه ضعف نمی کنم ، اصلا دلم میخواد روزه بگیرم ، دوست دارم ! به امتحانشم می ارزه ببینم طاقت دارم یا نه !
و مامان دوباره میگه : گفتم ، نه !
و یه ندای کوچولو و شیطنت انگیزی تو وجودت می گه : اما من می گیرم حالا می بینید !!
*چند دقیقه قبل از اذان صبح بیدار می شوی . همان جا بی حرکت در رختخواب می مانی و به این فکر می کنی که روزه بگیری یا چون والدین راضی نیستن حق نداری . با خودت درگیر همین افکار هستی که صدای الله اکبر به خودت می آورد . بلند می شوی تا وضو بگیری . هنوز درگیری ، بگیرم یا نه ؟؟!!!!!!!!!!!!!!
گلویت خشک است و می سوزد . دست می بری زیر شیر آب تا مشتی آب بخوری اما ، یاد روزه می افتی و بی خیال خوردن آب می شوی و بلند می گویی : نه من روزه می گیرم .
وضو می گیری و مهیای نماز می شوی . قامت می بندی و ....
بعد از نماز سر به سجده می بری :: شکر لله ، حمد لله ::
کمی دلتنگی که نتوانستی این سحر را در کنار امام رضا ع باشی و دوباره می گویی : خدایا شکرت ولی روزه بگیرم یا نه ...؟
مثل همیشه سنگینی پلک ها نشویق می کنند که بخوابی و باز هم نیت بیداری بین الطلوعین روی هوا معلق می ماند .
*صبح از خواب بیدار می شوی . همه دارند صبحانه می خورند . تشنه ای و کمی گرسنه . با خودت می گویی نه ، من روزه دارم و دوباره یاد حرف مامان می افتی که (( نه نمیخواد روزه بگیری !)) و دلت هم میخواهد روزه بگیری .
دوباره بی خیال می شوی و میروی پی کارت . اما فکر اینکه روزه ات درست است یا نه مثل خوره افتاده به جانت و از طرفی هم اگر از دوستان کسی اس ام اس داد که فلانی ما رو هم دم افطار دعا کن ، چه جوابشان را بدهی !
اگر روزه ات را باز کردی و فهمیدی فلانی هم روزه دارد و تو هم دلت خواست چه کنی ؟!!!
اگر ....
اگر ....
اگر ...
نیم ساعت به اذان ظهر مانده ( اگر اذان ظهر گفته شود دیگر اجازه نداری روزه مستحبی ات را باز کنی ) و مرددی که چه کنی . اگر اذان بگویند دیگر همه چی تمام است و کجبوری روزه شک دار بگیری و اگر مامان بگوید بیا غذا بخور و بفهمد روزه داری ...
دیوانه می شوی ...
یه هو از جمله ای که گفتی تنت می لرزد . روزه شک دار نگیری ها !!
حس بدی داری ، حس اینکه تو درباره همه چی فکر کردی جز اینکه خدا هم راضی هست که تو روزه دار باشی یا نه !؟
همه اگر ها را گفتی جز اینکه اگر خدا گفت چرا روزه گرفتی با اینکه می دونستی رضای من در رضای والدینه .
حس می کنی شیطان هم در ثواب این روزه شریک است و از طرفی به خالص بودن نیتت شک کردی که تو برا دلت خواستی روزه بگیری یا رضای خدا ؟؟؟؟؟؟؟؟
دست می بری و استکانی بر می داری و کمی چای ته آن میریزی و کمی آب جوش ...
سوزش گلویت بر طرف می شود و البته سوزش ذهن و دلت ..
آرام و قرار گرفته ای و فکر می کنی راه درست را انتخاب کردی .
صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شده و ...