سلام
خیلی وقت بود میخواستم بیام بگم ، یادتونه می گفتم شهدا باید دعوت نامه رسمی بفرستند تا بیام ؟!
دعوت نامه که چه عرض کنم کت بسته ، نه دست و پا بسته بردنم اما هنوز نمی دونم چرا اینقدر اصرار داشتند که برم .....
اونجا هم زیاد پرسیدم ولی گوشهام نشنید ....
واقعا چرا اینجوری منو بردن ....؟
جای همه بزرگواران خالی.....
اومدم بگم شهدا زرنگ بازی در آوردن به جا مناطق عملیاتی و کربلای ایران منو رسما دعوت کردن بهشت زهرا ...
جای همه خالی در حرم حضرت معصومه س و جمکران ، حرم سید الکریم عبدالعظیم حسنی ، مرقد امام و .....
همه رو دعا کردم ....
خوشم میاد شهدا خیلی تیزند !!!!!!!!!!
پنج شنبه و جمعه و شنبه .... عجب روزهایی بود ... یادش به خیر
یاد امام و شهدا دلو میبره کرببلا ....
یا علی
یادش به خیر انگار همین دیروز بود که تو هول و ولای رفتن به اردوی ( از بلاگ تا پلاک ) بودم ،
انگار همین دیروز بود چفیه ای رو که داداش از کربلا برام آورده بود رو گذاشتم توی کیفم تا دوباره ببرمش کربلا ....
انگار همین دیروز بود که پسوورد عابر بانکم رو گم کرده بودم و نمیدونستم توی این یکساعت باقی مونده از کجا پول جور کنم ....
انگار همین دیروز بود که توی ایستگاه راه آهن با چندتا از همین جماعت وبلاگ نویس آشنا شدم که حتی یکبار هم ندیده بودمشان ولی مقصدمان یکی بود...و شاید هدف ....
انگار همین دیروز بود که ....................
هر چه از اردوی پارسال به یاد دارم خوب بود و البته یادگار اما بعضی یادگاری ها رو فقط باید گذاشت توی صندوق دلت که مبادا حرمت و ارزش بعضی کارها ، افراد و ..... زیر سوال بره .
بعضی یادگاری ها رو فقط باید یه گوشه قلبت قاب بگیری تا به بقیه جاها سرایت نکنه که اون موقع .......
بگذریم تا چشمم به گنبد خانوم حضرت معصومه (س) افتاد ، مهرش جای هرچی غیر خوب بود ، رو گرفت .
و وقتی برگشتم هم تا چشمم افتاد به گنبد داداش نازش آقا علی بن موسی الرضا (ع) هرچه غیر خوب ، همه فنا شد ..
کاش همیشه اینجور بود ...
آها یکی از خوبی های این سفر ، یه خوب به ظاهر کوچک اما بزرگ روح بود به نام زینب خانوم که توفیق رفیق راهم شده بود و خیلی وقتا همدم تنهاییم بود... ( زینب 4_ 5 ساله ای که دلش قدر دریا پاک و بزرگ و آبی بود . دلم براش خیلی تنگیده ...) خیلی چیزا ازش یاد گرفتم .( خدا برا مامان و باباش حفظش کنه . آمین )
انگار همین دیروز بود .....
و حالا دوباره امروز برا اردوی ( از بلاگ تا پلاک 2) ثبت نام آغاز شده .... اما پای دلم لنگ می زند برا ی رفتن ... و شاید برای رسیدن ...
یه بزرگواری گفت : اردوی جنوب ثبت نام می کنند ، نمیای ؟؟؟؟؟؟؟
گفتم : نه امسال حالی برای دلم نیست که بیاد ، امسال دل شرمنده است که بیاد یا بهتر بگم بره ... میدونم و معتقدم ایت سال ها هم که رفتم خود شهدا دعوت کردند ؛ اما امسال اگر منو میخوان اگر دلشون برام تنگ شده باید دعوتنامه رسمی برام بفرستن ..
باید دلم رو آروم کنند و ببرند و دلم رو مطمئن کنند و برگردونند ..
خندید و گفت : کی میره این همه راه رو .....
خوب منو شناخته بود که تو دلش و حتی بلندتر بهم خندید و من هم تو دلم و کمی بلندتر گفتم : اونا همیشه دعوت کردند و می کنند اگر امسال راهی نشدم بدون واقعا قصور و تقصیر از من بوده که ....
دعام کنید آی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی اونایی که امسال طلبیده میشین ...
خسته ام ثانیه ها خوب مرا می فهمند ...................
گاهی آنقدر زیر فشار دنیا قامتت خمیده می شود که توانی برای قد راست کردن در وجودت نمی ماند و حتی رمقی برای درد دل کردن و حرف زدن . و تنها این لحظه هاست که از عمق وجود درک می کنی یکی دارد به صدای شکستن تو گوش می دهد بی آنکه برایش حرفی گفته باشی یا کلمه ای بر زبان آورده باشی . دلت سبک می شود و روحت قرار می گیرد و از ناآرامی دست بر می داری ....
وقتی به خودت می آیی که می فهمی سبک شدی و به پهنای صورت اشک ریختی ....
آن موقع است که می فهمی وجودت را گرمایی احاطه کرده انگار کسی در آغوشت گرفته ...
آن موقع است که می فهمی در اوج اینکه شکسته شده ای و رمقی برای حرف زدن هم نداری ، کسی هست که به قلبت و درد دلت آگاه است و چشم راز دار خوبی برای دلت نیست .....
در من رمق دم زدن از عشــــــــــــق نمانده
بگذار که چون لاله همین لال بمانم ( بمیرم ) ...