شاید هفته پیش بود که در گیر و دار تدارک سفره افطار بودیم برای روزه داران سفره حضرت علی اکبر (ع) ، همه در جنب و جوش بودند یکی شستن سبزی ، یکی خرد کردن سبزی ها ، خرد کردن گوجه ،،،،،،، آه خدا چه قدر زود دیر شد ...
یکساعت مانده به اذان برنامه مناجات شروع شد و من که هفته های گذشته از حضور در جلسه معذور بودم (چون والدین اینگونه تشخیص دادند که دختر باید قبل تاریکی خونه باشه ما هم سمعا و طاعتا" راهمان را کج می کردیم سمت خانه با دلی حسرت زده ) این بار کلی هیجان داشتم که حتما از برنامه مناجات استفاده کنم ، داخل جلسه اداری بودم ، نیم نگاهی به ساعت و شکر خدا حاجی جلسه را تعطیل کرد و گفت مراسم افطار دیر می شود بچه ها معطلند .
من سر از پا نشناخته به سمت سنگر ( یه اتاق بزرگ که بچه ا با چتایی و عکس و سربند و .... آن را به سنگر مشتبه کرده بودند ) صدای مداح را که شنیدم دلم هُری ریخت پایین ، دلم از جا کنده شد . انگاری برای اولین باره که میخوای سمت خدا بری ، یه دلهره ، از صبح مراقب بودی خطا نکنی که روت نشه عصر تو جلسه آقازاده دردانه اش ( امام حسین ع ) بشینی . مدام مواظب بودی ، مراقب چشمت ، دستت ، پات ، گوش ، حتی افکاری که تو ذهنت میومد و میرفت ...
چادرمو تو صورتم انداختم و بدون اینکه چشم تو چشم کسی بشم رفتم نشستم یه گوشه ، و انگار یه عمره که دلت میخواسته اینجا باشی و نشده
دلم آروم نمی شد ، هر چی مداح پیشتر میرفت انگاری آتیش دل من هم بیشتر شعله می کشید .
مداح زبون گرفته بود و تکرار می کرد که زیارت عاشورای امروز فرق می کنه ، یه خبری دارم که آخر جلسه می گم اونوقت می فهمی که هر کی الان تو جلسه است خود آقا انتخاب کرده . گریه و ضجه بچه ها با این حرف زیاد شد . اصلا حال و هوای جلسه فرق داشت شده بود مثل جلسه اول که هر کس مداح خودش بود و زبون گرفته بود و برا خودش بدون اینکه نگاه کنه کنارش کی نشسته تو تاریکیه سنگر با خدا و مولاش حرف می زد .
حاج محمد هم تا میکروفن رو گرفت و چند کلمه گفت با اون نفس گرمش یه شور و سوز دیگه ای به محفل داد بدون اینکه بخواد حرف خاصی بزنه ، صداش فریاد گریه بود ، گریه جاموندن از رفقاش و غربت میون این همه غریبه ...
بین خواهران وبرادران پرده بود اما صدای ضجه برادرا هم بلند بود که شده بودن میوندار جلسه حضرت علی اکبر ع . حاجی از کربلا گفت و اینکه داغشو به دل داره و با اینکه چنیدین بار براش جور شده بره ، اما خودش قبول نکرده ! می گفت ترسیدم و میترسم برم کربلا و زنده برگردم ...
می گفت دعا کنید زیارت واقعی رو نصیبتون کنند ، نه اینکه برید برگردید . اگه زیارت میخواین نمیشه زنده برگردین ، که البته گفت چرا میشه زنده برگشت و لی شرمندگیش میمونه که بعد یه مدت بازم دچار همون روزمره گی میشی امگار نه انگار که رفت یزیارت امام حسین ع
اینارو حاجی میگفت و های های گریه می کرد و بچه ها هم . و بعد هم مداح میکروفن گرفت و گفت اون خبر اینه که قبل شروع جلسه یکی از رفقا از کربلا زنگ زده و گفته سلامتون رو به آقا رسوندم و نایب الزیارتون هستم .....
نسیمی جانفزا می آید بوی کرب و بلا می آید .... وا ویلا وا ویلا وا ویلا ....
اون از حرم آقا می گفت و تو ذهن من حرم امام رضا نقش می بست ، اون از ضریح شش گوشه می گفت و ضریح امام رضا ع ...
از صحن گفت و من تو صحن سقاخونه بودم .... اون میگفت آقا پس تا کی عقده به دل کرب بلا بمونیم و من این مصرع رو با خودم زمزمه می کردم یه ارتباط خاصیه بین توس و کرب و بلا هر وقت که تنگ میشه دلم میرم پیش امام رضا ع
و یاد جواب خواجه حافظ افتادم که نیت کردم و ...... این اومد که : یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم ....
و امروز دوباره دوشنبه است و روزه داران حضرت علی اکبر , تو سنگر دور هم جمع میشن ....
خدایا روزیم کن بتونم از این نعمت بهره مند بشم .
آمین
یا لطیف ؛
یادش به خیر...................
تو کوله بار شعر من اسم قشنگ علیه
قافیه تنگ دلم از دل تنگ عــــــــــــلیه...
وعده کرده بودم اگر شهدا مدد کنند از حال و هوای اردوی "از بلاگ تا پلاک " بنویسم که خب ، توفیق رفیق راه نشد و من خلف وعده کردم ( ایشاالله خود شهدا عفو کنند) .
می دونید که حضرت آقا (دامت ظله) چند روزی مهمون امام رضا ع بودند ، که البته ایشون وقتی تشریف میارن مشهد حکم میزبانی دارند آخه ....
هر چند امین بسته دنیا نی ام اما دلبسته یاران خراسانی خویشم
راستش حیفم اومد از حال و هوای این روزها ننویسم با اینکه می دونم نمیشه حق مطلب رو ادا کرد ولی خب :
آب دریا را اگر نتوان چشید هم به قدر تشنگی باید چشید
...
از اردو که برگشتم البته با اجازتون اردوی ما یه روز بیشتر طول کشید چون از قم باید می اومدیم ولایت خودمون یعنی مشهد . و طبق سنوات گذشته حضرت آقا روز اول سال جدید با یاران خراسانیشون دیدار داشتند و من هم مشتاق شرکت در این دیدار بودم که خب ، کم توفیقی یا بهتر بگم بی توفیقی اجازه نداد که از فیض زیارت ایشون بهره مند بشم.
یه جورایی عقده تو گلوم مونده بود ، تا شب سه شنبه این هفته یعنی شب 25 اردیبهشت ماه ، که یکی از رفقا زنگ زد و گفت : میخوای فردا بیای دیدار و وجدانیش چون رفقا از این بلاها زیاد سرم آوردند باور نکردم ( آخه حق داشتم چون آقا قرار بود هفته قبل تشریف بیارن دانشگاه فردوسی که خب چون من به دلایلی از زمین و زمان بی خبر بودم نمی دونستم که سفرشون به این هفته موکول شده) اونم بی انصافی نکرد و گفت خب پس هیچی کارتت رو میدیم به یکی دیگه ، کار نداری ؟!
دیدم شوخی شوخی داره جدی میشه ، گفتم چی چی کارتم رو می دی یکی دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مگه خودم مردم ؟
به هر حال با کلی شکنجه روحی قرار گذاشت که صبح ساعت 30/6 هم رو ببینیم و با هم بریم دانشگاه فردوسی که البته من هنوز تو کف این دیدار مونده بودم که چی شد من بی لیاقت و از همه جا بی خبر داره روزیم شد که آقا رو زیارت کنم ......................
تو همین افکار تا صبح غوطه ور بودم و داشتم فکر می کردم که حکمت این ماجرا چیه من کجا و دیدار دانشجویی کجا !!!!! و داشتم منفجر می شدم برا همین قلم و کاغذ برداشتم و شروع کردم به نوشتن . نمی دونم کی شروع کردم فقط می دونم وقتی نامه تموم شد صورتم خیس بود و برگه های کاغذ هم .....
اذان صبح بود که پاکنویس نامه تموم شد هر چند حرف برا گفتن زیاد داشتم اونقدر که اگر ادامه میدادم هنوز هم حرف بود آخه دلم برا آقا خیلی تنگ شده بود خیلی ، منم که چون سابقه این نوشتن ها رو میدونستم نوشتم و از دلتنگی هام برا آقا گفتم .
نامه رو گذاشتم تو پاکت و رفتم وضو گرفتم و نماز صبح رو خوندم .
چشام داشت از کاسه در میومد آخه شب قبلش هم نخوابیده بودم ، گفتم یه چرتی می زنم و بعد هم میرم سر قرارمون ، اما مگر خوابم برد که البته چشتون روز بد نبینه فکر کنم یه چند دقیقه خوابم برد که اونم همون حدود ساعت 6 صبح بود که باعث شد دیر برسم سر قرار !!!!!!!!!!!!!!!!!!
با دوستم سوار اتوبوس شدیم یه حال و هوای دیگه ای حاکم بود همه دانشجویان بودند که مقصدشون مشخص بود دانشگاه فردوسی و دیدار با مقام معظم رهبری .
همه شور و هیجان خاصی داشتیم تا اینکه اتوبوس رسید به آخر خط یعنی پایانه آزادی و چند لحظه بعد هم درب ورودی دانشگاه بودیم.
یه لحظه رنگ از رخسارم پرید ، با اینکه کارت داشتم اما یه هو ته دلم خالی شد که اگر بگن کارت دانشجویی .............
کلی صلوات فرستادم که از این خوان به سلامت بگذرم و خب الحمد الله گذشتم
مجددا سوار اتوبوس های دانشگاه شدیم تا سالن ورزشی شهید علم الهدی که محل دیدار یار بود.
یه صف عریض و طویل تا دم درب ورودی سالن تشکیل شده بود که خب ، نه البته چون همه رفیق هم بودند هر کس از راه می رسید می دیدم که انگار صف رو نمی بینه میاد و بسیار قشنگ از جلو چشای این همه آدم به اصطلاح دانشجو میره اول صف !!!!!!!!!!!!!!!
خب منم که خیلی سریع تاثیر گرفتم از این بد آموزی !!!!!!!!!! رفتم جلو صف ، کارتم رو دادم و وارد خوان سوم شدم .
حدودا سه بار بازرسی شدیم تا بالاخره رفتیم داخل سالن .
چه حال و هوایی داشت یکی عکس آقا را گرفته بود بالا ، یکی داشت برگه هایی که سرود همخوانی توش چاپ شده بود رو بین جمعیت پخش می کرد ، یه گروه داشتند شعار میدادن ، یه عده به دنبال جای استراتژیک بودند تا هم چهره آقا رو ببیند و هم از تیر رس دوربین عکاسان و فیلمبرداران در امان باشند ، یه عده دنبال رفقاشون بین اون همه جمعیت بودند ، یه عده نشریه هاشون رو پخش کردند ، چند نفر از تیم حفاظت بیت هم در حال چک کردن محل جایگاه بودند ، و یه عده فقط در حال رفت و آمد بودند و خب یه نفر مثل من با دوستش نشسته بود و احوال بقیه رو برده بود زیر ذره بین !!!!!!!!!!!!
تو حال خودم بودم و لحظه شماری میکردم برا دیدن آقا که یه هو صدای مجری برنامه که با صدای بلند از جمعیت تقاضای صلوات بلند کرد رشته افکارم رو پاره کرد .
مجری بعد از یه خوش و بشی با بچه ها ، یه سری نکات رو گوشزد کرد که :
1 .چون وقت کمه کسی سر خود شعار نده
2 .
چون وقت کمه صلوات رو تا "وعجل فرجهم" ختمش کنید و بیشتر کش ندین
3 .
چون وقت کمه به محض اینکه آقا تشریف آوردند و در جایگاه مستقر شدن همه سریع بشینید
4 .
چون وقت کمه .........
و خلاصه چون آقا از ساعت 30/8 تا 10 با اساتید و هیئت علمی دانشگاه دیدار داشتند و این دفعه چون وقت تا آمدنشون زیاد بود ، حاج احمد واعظی اومد و با بچه ها سرودی که قرار بود دسته جمعی بخونند رو تمرین کرد که خب فکر کنم اگر بچه ها خودشون تنها تمرین می کردند نتیجه بهتری می گرفتند !!!!!!!!! آخه حاج احمد بنده خدا زد کل آهنگ شعر رو تغییر داد و همه قاطی کرده بودند .
خلاصه انتظار و انتظار و انتظار ................................
ای کاش که تا هستی از غیب رسد دستی
از پرده برون آید هستی همه هســــــــتی
کم کم همه آماده اومدن آقا شدند طبق معمول بچه های بیت جایگاه رو چک کردند و یکی یکی هیئت همراه وارد شدند حجت الاسلام محمدی گلپایگانی مسئول دفتر آقا ، حاج آقای راشد یزدی ، آقای زاهدی وزیر علوم ، آیه الله علم الهدی امام جمعه مشهد ، محمدی زاده استاندار خراسان ، علوی قائم مقام تولیت آستان قدس رضوی ، آیه االله معصومی ، دکتر حلمی رییس دانشگاه آزاد مشهد ، پسر آقا که البته دفعه قبل معمم ایشون رو ندیده بودم و این بار با لباس روحانیت بودند ، و هوارتا خبرنگار و عکاس و فیلمبردار و ..............
بالاخره آقا اومد ، صدای صلواتی بود که فضای سالن رو پر کرده بود ، دسته گل محمدی به شهر ما خوش آمدی ، این همه لشگر آمده به عشق رهبر آمده ، ای رهبر آزاده آماده ایم آماده ، الله الله الله الله ، الله اکبر جانم فدای لحظه عمر تو رهبر ،
وای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا................................................... چه شورو شعفی بود ، چه اشکی ، بچه ها سر از پا نمیشناختند همه فریاد میزدند ، با وجودی که اون همه نکات ایمنی گفته بودند ! اما هر کس سخن از دل خودش می گفت ، یکی با گریه صلوات می فرستاد ، یکی مشتش رو گره کرده بود و شعار میداد ، یکی شاخه گل به سمت جایگاه پرت میکرد ، یکی از اون راه دور برای آقا دست تکان می داد و ابراز دلتنگی میکرد ...................
هر کسی داشت حرف دلش رو میزد و باز هم بر خلاف همه نکات ایمنی تا بچه ها آروم شدند و نشستند تقریبا خیلی طول کشید ............
و بالاخره چهره نورانی آقـا بود که اون بین همچون نگینی نور افشانی می کرد ........
بالای ســـــرم عکس تو را نصــب نمودم یعنی که ســر من به فدای قدم تو
خیلی وقت بود میخواستم این پست رو بزارم ولی نشد که بشه ، اما این مطلب سوختنی نبود . ولی در هر صورت العفو.....