از صبح کلافه بودم و گرفته ؛ اما بارون نگرفت . عصر تو راه برگشت درست زمانی که میخواستم سوار تاکسی بشم قطره های درشت بارون روی صورتم غلط خورد ...
در تاکسی رو بستم و از سوار شدن منصرف شدم . همونجا بی حرکت ایستادم زیر بارون و راننده ی تاکسی که گیر داده بود خانوم سوار شید زیر بارون خیس میشید !!! و من انگار نمی شنیدم مثل میت (از ان جهت میت که موجود زنده تاثیر گذاریشه و عکس العملش ولی من هیچ عکس العملی نداشتم ) مات و مبهوت مونده بودم و زل زده بودم به آسمون . بعد ده دقیقه راهم و رو کشیدم و رفتم شاید که این سرگشتگی و حیرت و گرفتگیم با قدم زدن زیر بارون برطرف شه . آخه معتقد بودم بارون خاصیتش اینه که چون رحمت ویژه ی الهی است حتما حال من رو هم عوض می کنه .
همین جور پیاده رفتم تا رسیدم سر کوچه مون . داشتم می پیچیدم تو کوچه که یه صدایی از پشت توجهم رو جلب کرد .
_خانوم میشه ما رو از خیابون رد کنید ؟
برگشتم دیدم دو تا دختر و پسر کوچولو بودند که 4 ساله و 6 ساله میزد سنشون . گردنشون رو کج کردن و دوباره گفتن ، میشه ما رو از خیابون رد کنید خانوم ؟
قیافه معصومشون خیلی به دلم نشست ، یه لبخند رضایتی زدم و شکر خدا گفتم . دستاشون رو دادن به هم و کوچیکتره دستش رو گذاشت تو دست من و از خیابون رد شدیم . خداحافظی کردند و خنده کنان رفتند .
یه حس قشنگی داشتم ، شاید حسی که پطرس داشت وقتی انگشتش رو گذاشت رو سوراخ سد !!!
یه حس پطرسی !!!
خیلی خوشحال بودم دیگه گرفتگی قبل رو نداشتم ، یه نشاط ویژه ای تو وجودم پیدا شد .
خدا رو شکر کردم . این اثر همون بارون رحمت بود ....