تابستان که می شود، عده ای گرما را بهانه بی حجابی در جامعه می کنند که فلان است و بهمان. اما دقیقاً همین عده در زمستان هم حجاب علیه السلامی ندارند.
محتاج نگاه
بگذارید اینگونه نگاه کنیم گرمای تابستان است. عده ای از سر دلسوزی نگران تو هستند که تو با این چادر سیاهت در این گرما از حال بروی و عده ای دیگر هم اینگونه در سر می پرورانند که این طفلی را نگاه کن. در این گرما چه فلاکتی می کشد با این چارقد! و چه بسا نگاه این عده هم از سر دلسوزی باشد ولی از نوع تحقیر و تمسخر. انگار که یکی چوب برداشته و ایستاده بالای سرم که چادر سرم کنم.
خب گروه اول، دلسوزی شان قابل احترام است اما بادی بگویم حجاب داشتن آن هم چادر در ظاهر شاید مشکل به نظر بیآید و چند درجه گرما را بیشتر از حد حس کنی و حتی بروی تا جایی که از حال بروی ولی جای نگرانی نیست.
گر نگهدار من آنست که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
و امّا دسته دوم باید به این گروه عرض کرد؛ آهای بعضی ها! چطور شما در سرما و گرما از خواب و خوراکتان می زنید تا به آرایش و بزکتان برسید تا وقتی در کوچه و خیابان ظاهر می شوید هرچه بیشتر جلب نظر کنید و نگاه های بیشتری را به سوی خود بکشانید؟؟!؟
(توجه کرده اید چقدر از خودگذشتگی دارید شماها!!؟ ) البته جای تحسین دارد سختی را به جان بخری تا نگاهی را جلب کنی. اما کدام نگاه ؟!؟
من نیز محتاج نگاهم! تابستان باشد و گرم باشد و چادر به سر کنی و دلبری کنی از خدایت. دلم ضعف می رود برای نگاهش.
تاج بندگی
این را هم بگویم که معتقدم حجاب جزئی از وجود یک زن است و چیزی جدای از او نیست که احساس سختی کند. مثل این است که مثلاً بگوئیم سختم است این دو دستم را با خودم ببرم و بیاورم با این زبان روزه!
چادر و حجاب من نیز جزئی از وجود من است و همه چیزش را به جان میخرم تا نگاهی را بر سرم احساس کنم و دلبری کنم از اهل آسمان و خدا مباهات کند به فرشتگانش که ببینید بنده ام را در اوج جوانی و زیبایی پسندی و جلوه گری که خلق و خوی سن اوست پا می گذارد روی خواسته ی دلش و خواست و طاعت مرا مقدم می دارد. اعتراف می کنم که تاج بندگی خدا را بر سر دارم وقتی:
تابستان باشد و گرمای خرما پزان باشد و روزه باشی و لب هایت خشک شود و گلویت خشک تر....
پی نوشت: لبیک به دعوت موج وبلاگی "صبر ریحانه ها"
به پیوست لبیک دعوت می کنم از مدیران محترم وبلاگ های ریگستان، طلبه های ونوسی، یادداشت های یک طلبه، نوای دل، دریای دل، راحیل، صفحات خط خطی، وائل، کاتب باشی، خط قرمزها، عکاس مسلمان، پری برای پریدن، کناد، سنگر انفرادی، یه روزی یه کسی، یه جایی و فقهی و حقوقی، شهیدان خوش قلب طوسی که به این موج بپیوندند.
به دعوت زهیر مدیر محترم وبلاگ « و ما أدراک...؟ »
دانه های دلتان را بیاورید ... می خواهیم عاشق شویم ... همان عشقی که برادری نثار برادر کرد ... نیت کنید بارش باران را ... ظهور ِ بهانه ی رویش نرگس ها را ... داریم می رویم به مهمانی کریم ... می خواهیم اباالفضل را واسطه کنیم امسال ... واسطه ی هجرانی که بر دلهایمان نشسته ... واسطه ی غم ِ یار و غم ِ یار و غم ِ یار ...
اگر شوق ِ پابرهنه رفتنِ زیارت ارباب افتاده به جانتان ، از فردا شب به نیت عاشقی ، دست به تسبیح شوید 30 شب ِ رمضان را ... به اضافه ی 10 شب بعد از رمضان .... می خواهیم چله نشین شویم ...می خواهیم میان ِ کلام وحی ، خدا را و همه ی عشق خدا را به برادر قسم دهیم ... هر سحر ، 133 بار ذکر یا کاشف الکرب عن وجه الحـ س ی ن (علیه السلام)، اکشف کربی بحق اخیک الحـ س ی ن (علیه السلام)...
حتم دارم که طعم ابوحمزه با ذکر عشق ، نوشیدنی تر است ... حتم دارم که دلی می شکند ... حتم دارم که سقا (علیه السلام) به حق عشق (علیه السلام) ، نگاهی می کند از روی لطف ... حتم دارم حاجتی داده می شود ... گشایشی ، فرجی ... حتم دارم کاروانی به راه خواهد افتاد ... حتم دارم ... اگر هستی برای ختم ، یا علی ...
*******
15 اردیبهشت 1390
ظهر وارد کربلا شدیم. در دلم ولوله ای به پا بود، بی تاب دیدن دو گنبد طلایی. بی آنکه لحظه ای از دیدن غفلت کنم، از پنجره اتوبوس به بیرون زل زده بودم. مبادا شیرینی دیدنشان را از دست بدهم. اما نشد که نشد...
در هتل تاب ماندن نداشتم. از طرفی هتل هم از حرمین دور بود. یا باید پیاده می رفتیم در آن گرما، یا منتظر سرویس هتل می شدیم تا عصر.
تا شنیدم عده ای از کاروان، پیاده عزم زیارت کرده اند، من نیز همراه شدم. از درب هتل که آمدم بیرون گنبد حرم عبّاس نشست جای مردمک چشمم و دلم بی تاب طوافش شد.
با هرقدمی که به سوی حرم بر می داشتم احساس می کردم چیزی در وجودم فرو می ریزد و رمق پاهایم را می گیرد.
جسمم یارای روحم نبود. انگار این پاها، این جسم، برایم سنگین بود. دوست داشتم هر آنچه که سرعتم را می گیرد بگذارم و بروم. حتی همین پاها را...
استغفار شده بود ذکرم. و تا فاصله کمی مانده به حرم بی اختیار شکر خدا بر زبانم نشست و اشک بر دیدگانم.
کفش ها را از پا کندم و وارد شدم... السلام علیک یا ابالفضل العباس... یا ساقی العطشا...
صحن و سرای کوچک عباس (ع) را نگاه می کردم. دوست نداشتم حتی پلک بزنم چون سال های سال ندیده بودمش و حسرتش را داشتم و برایش اشک ریختم. و حالا در حرمش بودم امّا ...
امّا رشیدی قد عمو عبّاس کجا و کوچکی ضریحش..
اجازه تشرف به حرم برادرش را که خواستم، وارد بین الحرمین شدم، نگاهی به گنبد امام حسین (ع) و نگاهی به گنبد برادرش ابالفضل (ع). وادی حیرت است اینجا. قدرت تصمیم گیری نداری. ندایی تو را به آن سو می خواند و ندایی به این سو...
از باب القبله که وارد حرم سیدالشهدا شدم، در میان ازدحام زائران شب جمعه ی کربلا دست بر نرده خودم را به جلو می کشاندم. ضربان قلبم به شماره افتاده بود و گلویم خشک خشک ...آنقدر که امیدی برای زیارت شش گوشه از نزدیک نداشتم.
در تاب و تب رفتن و ماندن بودم که در ازدحام و فشار جمعیت خودم را مقابل ضریح ارباب دیدم و پنجه هایم را در شبکه های ضریح شش گوشه...
بی سر و سامان توأم یا حسین (ع)
دست به دامان توأم یا حسیـــن (ع)
جان علی سلسله بندم مکـــــــــن
گردم از خاک بلندم مکــــــــــــــــــن
عاقبت این عشق هلاکم کنـــــــــــد
در گذر کوی تو خاکم کنــــــــــــــــــد
تربت تو بوی خدا می دهــــــــــــــــد
بوی حضور شهدا می دهــــــــــــــد
مشعر حق عزم منا کــــــــــرده ای؟
کعبه شش گوشه بنا کـــــرده ای؟
پی نوشت: عکس از مدیر محترم وبلاگ گلمیخ و نقاشی ام از خودم!!!