جمعه عید دل ها بود. دل هایی از جنس بلور اشک شب های قدر. دل هایی از جنس دعای سحر. دل هایی به سن یک ماه بندگی.
شاید اگر روزی بخواهیم سن دل ها را محاسبه کنیم باید تعداد ماه های مبارکی را که بندگی کرده محاسبه کنیم و بهتر بگویم تعداد لحظه هایی را که برای خدا خالص بوده است. و آنجاست که امثال منی شرمنده می شوند از نو پایی دلشان...
از اینکه هنوز دلشان راه رفتن برای خدا را یاد نگرفته، هنوز زبانشان به ذکر خالص برای خدا باز نشده یا اگر هم باز شده، لکنت دارد و میگیرد، از اینکه حرف زدن و حرف نزدن برای خدا را یاد نگرفته. یاد نگرفته وقتی دلش زمین می خورد دستش را با ذکر یاعلی به زانو بگیرد و بلند شود.
دیروز انبوهی از دل ها را دیدم که مشتاقانه به سوی به سوی حرم می دوند، تا به شکرانه یکماه بندگی در کنج حرم امام رضا (ع) نماز بخوانند.
دلم خوش بود که دل من هم در خیل این همه دل، دارد می دود. جو گرفته بودش!! می دانم که جوگیر شده بود. آخر دل من را چه به شکر؟ شکرانه کدام بندگی؟؟!!؟
اما حالش را نگرفتم. گذاشتم خوب بدود، تا نفس نفس بزند مثل دل های دیگر. تا جرات و جسارت شکرگذاری داشته باشد. حداقل شکر همان نفس نفس زدن های لحظه آخر.
درکش می کردم که چقدر اشتیاق دارد. ولی خب شیطنت هایش را کرده بود حتی در همین یک ماه رمضان که دست و پای شیطان بسته بود. اما گفتم حالا که جو گرفته اش، توی ذوق دلم نزنم. گذاشتم رها بدود.
حتی پایش را برهنه کرد از شدت جوزدگی. به پاس همان چند لحظه نفس زدن، نعلین گناهش را از پا کند. نمی دانید چه لذتی داشت با دلی پا برهنه در صحن های حرم بدوی. دلی که نعلین گناهش را به دست گرفته بود، تا یادش نرود شرمندگی را. تا یادش نرود که پاک نیست. تا وقتی قنوت می گیرد نعلین گناهش را در دست داشته باشد و بداند حتی پس از یکماه هم دست خالی درِ خانه صاحب دلش. تا وقتی 5 مرتبه تکرار می کند: « اللهم اهل الکبریاء و العظمة ... و اهل العفو و الرحمة و اهل التقوی و المغفرة ...»، یادش باشد که خدایش که خدایش حتی دست پرگناهش را رد نمی کند. چرا که « الذی جعلته للمسلمین عیدا...»
نماز که تمام شد دست دلم را گرفتم و توی حرم چرخاندمش، چقدر سبک شده بود... .دست در دست دلم پیاده راه افتادم به سمت خانه.
دیشب تا خود صبح قدم زدم تو را، در تمام کوچه پس کوچه های زندگی .
پیاده رفتم به هر طرف که نشانی از تو داشت...
خسته نیستم اما بیا و دعا کن که قرار ما زودتر برسد....
بعد نوشت: 1. این چند خط دیشب موقع خفتن در کوچه پس کوچه های ذهنم رژه رفتند، من هم در آن تاریکی قلمی جز موبایل نداشتم. یادداشتش کردم تا آرام بگیرد.
2.این روزها به فکر دست و پای بسته ی شیطانم و اینکه چه قدر من در ساختن زنجیر به خودکفایی رسیدم!
3. این روزها و تمام روزها وقتی سوار اتوبوس میشوم به این فکر می کنم که کاش نشستن بر روی صندلی را هم می شد جیره بندی کرد، وقتی ضعف کرده ای و دستآویزی به جز نرده های اتوبوس نداری.(اگر من نشسته بودم بعید میدانم با این جیره بندی موافقت می کردم!)