آره ندید و بدیدم دیگر دروغ که نیست!!
آی ایهاالناس! من 26 سال سن دارم و هنوز دریا ندیده ام و فکر می کنم دریا هم ضریح دارد و باید رفت نخی سبز بر مشبک امواج متلاطمش بست و دخیل شد.
دخیل دریا! دخیل امام زاده دریا!
منِ ندید، بدیدِ دریا ندیده همچنان با این افکار در حسرت یک لحظه دریا بودم تا نخ دلم را به امواجش گره بزنم، تا دلم را ببرد پیشِ خدا، تا بیدل شوم.
استرس عجیبی را تحمل می کردم. بار اول بود به زیارت مشرف می شدم شاید حق داشتم. شاید هم نه!
حالا که امام زاده دریا طلبیده پس چرا مضطرب باشم؟
بالاخره قدم در ساحلش گذاشتم. چشم ندوختم به ساحل کم عمقش چون می ترسیدم بخورد توی ذوق دریا ندیده ام و به خودم قول داده بودم برای همه دعا کنم و دلگیر نشوم از آنچه می بینم.
دوست داشتم با چشمان بسته قدم بزنم و با گوش دلم بشنوم صدایی را که برایم آرامش می آورد. اما نمی شد!
آنجا خیلی ها حرمت امام زاده دریا را نگه نداشته بودند، هرکس از ظن خود قدم بر ساحل دریا گذاشته بود. مجبور بودم گاهی چشمانم را فرو بندازم از دیدن دریا. آدم وقتی کوچک باشد سنگ ریزه هم جلوی وسعت نگاهش را می گیرد، چه رسد به آدم دوپا!!
دزدکی دریا را می پائیدم و مواظب بودم. زیر چشمی پاییدن امام زاده دریا کار سختی بود. مجبور بودم با سرعت تمام، مدام چشمم را به خاک بدوزم. اما گوش خوب فیض می برد.
در آن شلوغی ظن یاران، یکی به طعنه گفت: "مگر مسجد آمدی که چادر به سر کردی، آن هم اینچنین؟!؟" لبخند زدم و در دلم گفتم: کجایش را دیدی من وضو گرفتم و آمدم!!
چقدر دوست داشتم سجاده و چادر نماز بیاورم و دورکعت نماز زیارت به جای آورم.
امام زاده دریا را که می بینی یاد امام غایب از نظر می افتی و دلت می گیرد و ندبه ات می آید و من پنهانی و به دور از از چشم بقیه خیسیِ چشمم را به آب دریا گره زدم که باز برای کسی سوال پیش نیاید که مگر آمدی روضه؟!؟
انگار عقده شده باشد چندبار دعای فرج را به غنیمت زمزمه کردم حالا که نمی توانستم دعای ندبه بخوانم. حالا که ندیدم...
دریای من آرام گیر می دانم که دل تو هم از دوری آقا گرفته...
می دانم دل تو هم خون است...
می دانم لحظه شماری می کنی آمدنش را...
می دانم......
دریای من آرام گیر از عکس رویش کام گیر
مه در بغل کی آیدت دل خوش چه بی جا کرده ای(1)
1) شعر از استاد علیرضا پناهیان