همیشه می گفت:طلائیه، راحت راهت می دهد... اما امسال غصه دار بود که چرا طلائیه نرفته اند. هر منطقه ای رفت زیر لب گلایه کرد که آی شهدا! چرا امسال طلائیه راهم ندادید؟
مادرش که زنگ زد گفت ما طلائیه ایم، تو کجایی؟! فقط گفت: قرار بود طلائیه باشیم ولی نیستیم... بغض کرده بود.
با شهدای شرهانی هم که وداع کرد دوباره در دلش گفت: چرا...
هر وقت در خانه خاطراتش را مرور کرد جای خاطره طلائیه را خالی دید...
در طول روزهای پس از راهیان، بارها این جای خالی را اینگونه پر کرده بود: حتما قسمت نبوده، نطلبیدند دیگر...
1روز، 2روز، 3روز... 10روزبعد، دم غروب ، صدای زنگ گوشی: سلام. تازه از جنوب برگشتم. یک امانتی دست من داری.
لباس می پوشد و به راه می افتد سمت حرم...
گره چفیه را که باز می کند، بوی خاک طلائیه مستش می کند، به پهنای صورت اشک می ریزد، صدای اذان می آید... پیشانیش خاک طلائیه را لمس می کند.
پس نوشت: با تشکر از مدیر محترم وبلاگ گلمیخ که افتخار دارم میزبان عکسشون باشم در این پست.