دیشب تا خود صبح قدم زدم تو را، در تمام کوچه پس کوچه های زندگی .
پیاده رفتم به هر طرف که نشانی از تو داشت...
خسته نیستم اما بیا و دعا کن که قرار ما زودتر برسد....
بعد نوشت: 1. این چند خط دیشب موقع خفتن در کوچه پس کوچه های ذهنم رژه رفتند، من هم در آن تاریکی قلمی جز موبایل نداشتم. یادداشتش کردم تا آرام بگیرد.
2.این روزها به فکر دست و پای بسته ی شیطانم و اینکه چه قدر من در ساختن زنجیر به خودکفایی رسیدم!
3. این روزها و تمام روزها وقتی سوار اتوبوس میشوم به این فکر می کنم که کاش نشستن بر روی صندلی را هم می شد جیره بندی کرد، وقتی ضعف کرده ای و دستآویزی به جز نرده های اتوبوس نداری.(اگر من نشسته بودم بعید میدانم با این جیره بندی موافقت می کردم!)