امشب به اندازه گنجشک توی قفس دلم گرفته و بهانه می گیرد ...
بهانه ای که بگرید ...
که سیر بگرید ...
سیرِ سیر بگرید ...
از سر شب هم ، کم گریه نکرده . هرچه خواسته و به حتی بی بهانه اشک ریخته ، اما هنوز هم ...
نماز مغرب را خوانده بودی و دلت در انتظار خواندن 4 رکعت عشاء مردد بود انگار چیزی گم کرده بود و شاید پیدایش کرد ...
"می گفت بعد از یه جریانی به این چادر که پرچم حضرت زهرا(س) ست رو سر شماها در حد تعظیم احترام میزارم و تعصب شدیدی بهش پیدا کردم"
دلم رفت سمت کوچه های بنی هاشم ... همونجا که مادرمونو ...
آره بهوونه ی گم شدش پیدا شد کجا ؟
توی کوچه های تنگ و تاریک بنی هاشم ...
توی کوچه های نامردی و ...
"دلم میخواد یه شب مدینه باشم
زائر اون شکسته سینه باشم
تو کوچه های مدینه بمیرم
قبر غریب مادر و ببینم
تو کوچه ای که فاطمه زمین خورد
همونجا که یاس مدینه پژمرد
همونجا که مادرمونو کشتن
کتاب درد زینب و نوشتن
بشینمو عقده ی دل وا کنم
غریبی عشقو تماشا کنم..."
این بهوونه آتشش زد ، سوخت ، خاکستر شد ...
نماز عشاء تمام شده ؛ هنوز می گرید ...
نماز نبود خیمه ی ماتم حضرت زهرا (س) بود.
" در حد تعظیم احترام میزارم و تعصب شدیدی پیدا کردم ..."
دوباره این جمله داغونم کرد ، به هم ریختم بودم ...
با خودم گفتم و با او که پس اون روز شما ها کجا بودین ...؟
اون روز تو اون کوچه وقتی اون 40 تا نامرد گرگ صفت ریخته بودند پشت در کجا بودین ...؟
اون روز ....
خدایا امشب این دل با بهانه و بی بهانه می گرید و جنون وار نا آرام است .
چه شده است این دل را که اینگونه می کند ؟
هنوز که 2 شب به عرفه مانده ...
چه شده است که اینگونه بر سر و سینه می زند پشت درب نیم سوخته ...
پشت مشبک هایی که به قبر مخفی مادر گشوده می شوند ...
چه شده است ای دل که اینگونه صورت می خراشی ...؟