ميشه من هم اينجا بنويسم؟آخر هنوز درگير است...
دلم...
حتي امروز هم...
نميفهمم
حتي به ظاهر
حق هم دارم خب.مني که هميشخ...هر لحظه بين دو رتهي ها مانده ام...سه راهي ها مرا ميخکوب ميکنند.
نمي فهمم که اين سه راهي ها مقصدشان کجا بوده مگر که
شهدان طلائيه پيروزمند از آن عبور کرده اند...
حتم دارم که هيچکدامشان زمين و جهنم نبوده اند!!
وقتي بازگشتم
دوختم
آن پارگي چادرم را
که دلش
به سيم خاردارهاي طلائيه گير کرده بود!...
کاش اما لب هاي فريادش را نميدوختم...
کاش