آینه از روی طاقچه افتاد و شکست. تکه تکه شد. نزدیک آمد نشست و تکه ی کوچکی از آینه ی شکسته را داد دستم. متعجب نگاهش کردم.
گفت: خودت را در آن ببین. سعی کردم. به سختی توانستم بخش کوچکی از چشم و بینی ام را ببینم.
رو به من کرد و پرسید: خودت را دیدی؟!
جواب دادم: نه خیلی کوچک است، نمی شود.
انگار منتظر همین جواب باشد، ....پرسید: مشکل از بزرگی توست که نمی توانی خودت را در آینه ببینی یا کوچکی آینه؟
جواب دادم: آینه!
گفت: آینه دلت را بزرگ کن تا بتوانی خدا را در آن ببینی.
پی نوشت: این تصویرسازی ساده هم از خودمه با اجازه!