گاهی که خاطرم با خاطرات سفرهای زیارتی جنوب، غرب، گلزار شهدای بهشت رضا ع، شهدای گمنام جبل النور، گلزار شهدای خواجه ربیع و ... عجین می شود خودم را همچون کسی میبینم که از پس سیم خاردارهای روزمرگی های زندگی به راه و اهداف شهدا نگاه می کند.
خیلی واضح و شفاف همیشه این سیم خاردارها را میبینم و درک می کنم آن عکسی را زیارتگاه و مناطق عملیاتی را از پس سیم خاردار می بیند. و چقدر کامم تلخ می شود وقتی میبینم روزمرگی هایم شده سیم خارداری شده بین من و شهدا، سیم خارداری از جنس گناه و غفلت که خودم به دور خودم کشیده ام.
و به همان شفافیت میدانم که خود مانعم و خود سلب توفیق میکنم از خودم نه آنکه شهدا نخواسته باشند من به زیارتشان بروم.
وقتی که پس از یکروز، یک هفته، یک ماه یا چند ماه کار در برابر دنیا و روزمرگی هایش کم می آورم و در مقابلش زانوی یاس و ناامیدی می زنم این فرموده حضرت آقا(دام ظله) روزنه ای از نور را به رویم می گشاید که شهدا مثل ستاره هستند با این ستاره ها نیز می شود راه را پیدا کرد...
چرا من ستاره ی زندگی ام را از پشت سیم خاردار می بینم؟؟
اینجا دیگر شلمچه نیست که بشود راه را به راحتی پیدا کرد اینجا شهر است، شهری پر از دود و غبار حب النفس و ستاره ها با این که در آسمانش حضور دارند اما با چشم معصیت کار من دیده نمی شوند.
خدایا! بینایی چشمانم را در اشک خالصانه به درگاهت قرار بده.
خدایا! ستاره ها که رفتند، خورشید را نگه دار.
آمین.